هستیهستی، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 6 روز سن داره

تمام هستی مامان و بابا

امروز هستیمون یک ساله شد....

1392/7/15 16:26
175 بازدید
اشتراک گذاری

مامانی میخوام از روزی بگم که به دنیا اومدی روز قشنگ نیمه مهر١٣٩١ ... اتفاقا اون روز روز جهانی کودک هم بود عزیز دلم

صبح زود بیدار شدیم با بابا و مامان جون و خاله شیوا اماده شدیم برای رفتن بیمارستان . من اون روز به عکس روزای دیگه کاملا اروم بودم خدا روشکر

بابا جون برامون قران گرفتن و بدرقمون کردن .... خاله شیوا گفتن یه خوشکل میره دو تا خوشکل برمیگرده...

خلاصه حدودای ساعت 7 رفتیم بیمارستان اردیبهشت

اونجا پرستارها به کارهامون رسیدگی کردن وسایلمونو تو اتاقمون گذاشتن و لباسای مامانو عوض کردن ویه لباس با مزه ابی به مامان پوشوندن مامانی خاله شیوا هم از همه این مراحل عکس و فیلم میگرفتن

بابا هم اومد اتاقمونو دید عزیزم

اتاقمون خیلی قشنگ و دلباز بود عزیزم یه پنجره بزرگ و پر نور رو به باغهای چمران داشت و همه چیز خوب بود

خلاصه حدودای ساعت هشت و نیم یه پرستار خوش اخلاق اومد دنبال مامان و گفت که بریم صدای قلب شما رو بشنویم

مامانی شما هم ناز کرده بودی و رفته بودی یه جایی که صدای قلبتو نتونیم بشنویم

اما من بازم اروم بودم و اصلا نگران نشدم

به پرستار گفتم اینجا بذارید دستگاهو...(گوشه سمت چپ شکمم)... و صدای دلنشین قلبتو شنیدیم

بعدم بدو بدو با بابا و مامان جون و خاله شیوا و اون خانوم پرستار رفتیم در اتاق عمل

منم با همه خداحافظی کردم با پرستار رفتم تو یه اتاق که دو نفر دیگه مث من منتظر بودن برای عمل... از تو این اتاق صدای بابا رو میشنیدم که با مسئولای اتاق عمل صحبت میکرد برای اینکه دوربینو بده که فیلم بگیرن از تولدت مامانی

خلاصه....

من حدودای ساعت نه و ربع رفتم تو اتاق عمل و خانوم دکتر رنجبر مثل همیشه با انرژی و شاد اومدن باهام صحبت کردن و گفتن همه چیز مرتبه

کادر اتاق عمل هم داشتن منو اماده میکردن مامانی دستامو بستن و.... اون پرده که جلوی چشمام کشیدن....

و متخصص بیهوشی که ازم سئوال میکرد و من که تو دلم با خدا صحبت میکردم و برای همه دعا کردم.... خاله فاطمه....

و خودمو و تو رو به خدا و بعد به حضرت فاطمه سپردم....

بچت دختره یا پسر؟.............

......................دخ.............تر.....................

و دیگه هیچی نفهمیدم

وقتی به هوش اومدم دیدم یه کوچولوی دوستداشتنی روی سینم خوابیده

دو تا پرستار شما رو گذاشته بودن رو قلبم مامانی

نمیتونستم حرف بزنم

فقط دیدمت

 یه سر کوچولوی قشنگ

صورتتو نمیتونستم ببینم

و بازم ...............

دفعه بعدی که بیدار شدم داشتن منو از ریکاوری میاوردن بیرون

در باز شد و من بابا رو دیدم که میخندید و از خوشحالی زبونش بند اومده بود و اشک تو چشماش بود...

خاله شیوا رو دیدم بهم گفت میترا جون خداروشکر.... خدا یه دختر سالم بهت داد

خوشکل

سالم

الهی شکر

تک تک حرفای خاله شیوا رو یادمه مامانی

مامان جون هم اومد منو بوسید

بابا و خاله شیوا با پله رفتن پایین و من و کوچولوی نازنینم و مامان جون و خانومای پرستار هم با اسانسور

اونجا پرستارها شما رو دادن به مامان جون و به من کمک کردن که تو اتاقم رو تخت بخوابم

خیلی درد داشتم مامانی اما انگار رو اسمونا بودم

هنوز تا اون موقع هم نتونسته بودم یه دل سیر نگات کنم

بابا هم هی میومد و میرفت از خوشحالی نمیدونست چیکار کنه تو رو بغل کرده بود بابا و شادی تو چشماش مووووووووج میزد

ببین مامان.....تو عکس کاملا پیداست

 

بابای هستی

بعدم بابا رفت دنبال مامان زینت که بیارتشون بیمارستان

تو این فاصله باباجون و خاله مهسا و خاله مهشید هم اومدن .

باورشون نمیشد وقتی شما رو دیدن مامانی

گریه میکردن از شادی

عزیزم مثل غنچه رز صورتی بودی

مثل یه تیکه از ماههستی 2 ساعته

یه فرشته که تازه از اسمون اومده بودی اینو خاله مهسا و خاله مهشید میگفتن

 

خلاصه...

 

بابا هم با مامان زینت اومدن و مامان زینت شما رو بغل کردن و خیلی دوست داشتن مامانی

بعددوست بابا اون کیکی که بابا به خاطر شما سفارش داده بودن رو اوردن

یه کیک شکل توت فرنگی اینم عکسشه مامانی تو دست بابا جونه

 

کیک هستی

عمه مهوش هم اومدن شما رو دیدن و کلی ذوقتو کردن عزیزم

خاله افروز (دوست مامان) هم اومدن

عصر هم یه خانم دکتر اومدن شما رو چک کردن و همه چیز خوب بود الهی شکر

عمو حسین هم عصر از سر کار اومدن شما رو دیدن مامانی

تا شب خاله شیوا و خاله مهشید پیش مامان بودن و بعدش مامان جون اومدن تا صبح ... عزیزم بازم از اون روز حرف دارم

بازم فرصت شد مینویسم برات دخترکم

عزیز نفسم

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (3)

خاله مهس و عمو حسينا
15 مهر 92 16:39
سلام عزيز دل خاله... تولدت مبارك عزيزم.. خيلي خيلي دوست دارم و اميدوارم يالسان سال در كنار مامان و باباي گلت سالم . شاد زندگي كني... تو بهترين هديه خداوند به خانواده بزرگ ما در سال گذشته بودي... دوستت داريم.
مامان جون و باباجون
15 مهر 92 16:41
عزيز مامان و بابا تولدت مبارك باشه. خيلي خيلي دوستت داريم و براي تو نوه خوشكلمون آرزوي يك عمر لامتي و بهروزي داريم. از داشتنت خيلي خوشحاليم. تولدت مبارك هستي جون
پسر خاله عرفان
15 آذر 92 17:12