هستیهستی، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 7 روز سن داره

تمام هستی مامان و بابا

بابا داره میاد مامانی

عزیزم بابا داره میاد............. بابا دلش واسه شما تنگ شده مامانی اما تا چند ساعت دیگه به امید خدا بابا میرسه خونه مامان جون برای همه مسافرها دعا کن به سلامت برسن عزیزم...بابا هم به سلامت بیان خونه فرشیدم ...من و هستی خیلی خیلی دوست داریم عزیزم مراقب خودت باش     ...
25 آبان 1391

خدایا ممنونم که منو لایق این فرشته کوچولو دونستی....

عزیز مامان تو چقدر خوبی... چقدر نازی مامانی... چقدر مهربونی ... چقدر صبوری... خیلی دوستت دارم عزیز دلم خیییییلی بابا نمیتونه دوریتو تحمل کنه مامانی اینروزا زود به زود میاد خونه به عشق تو مامانی هستی خوشگلم من و بابا عاشقت هستیم عزیزم   ...
8 آبان 1391

عزیز مادر...

  دردونه زیبای من ممنونم    به خاطر بودنت در کنار من به خاطر حس مادرانه ای که به من بخشیدی ... به خاطر روح لطیف و پاکت چرا که از وجود تو من به تمام زیباییها و حس قشنگ مادرانه رسیدم ... از وجود توست که معنای واقعی اشک لبخند و انتظار را فهمیدم ... تو با لبخندت بهترین لحظات  را به من هدیه می کنی ... و با گریه ات مرا طلب می کنی و من تمام وجودم را نثار تو می کنم .   و دوری از تو ... دوری از تو سخت ترین لحظات برای روح مادرانه من است وقتی از تو دورم حس و قلب و روحم پیش توست تا زمانی که به تو می رسم و تو را با تمام وجودم در آغوش می کشم تو با عشق کودکانه ات مرا از وجودپاکت سیراب می کنی و من به آرامش می رسم . ...
21 مهر 1391

فردا روز دیداره... اگه خدا بخواد

اگه خدا بخواد فردا میبینمت مامانی... نمی دونم چه احساسی دارم عزیزم...  خوشحالم..... و نگران... دوست دارم بدونم تو چه احساسی داری ... خوبی مامانی؟ خوب باش عزیزم برای مامان و همه مامانایی که نی نی تو دلشون دارن دعا کن عزیزم   ...
14 مهر 1391

بدون عنوان

  عاقبت یک شب از این شبهای دور ...کودک من پا به دنیا مینهد آن زمان بر من خدای مهربان... نام شور انگیز مادر می نهد بینمش روزی که طفلم همچو گل ...در میان بسترش خوابیده است بوی او چون عطر پیک یاسها... در مشام جان من پیچیده است  پیکرش را می فشارم در برم...گویمش چشمان خود را باز کن همچو عشق پاک من جاوید باش... در کنارم زندگی آغاز کن  ...
14 مهر 1391