هستیهستی، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 8 روز سن داره

تمام هستی مامان و بابا

شکر

به چهره ي معصوم فرزندم نگاه ميكنم. گاهي اوقات فراموش ميكنم كه چگونه به خداوند التماس ميكردم كه فرزندي سالم به من عطا كند.   گاهي اوقات در اثر خستگيهاي روزانه و فشارهاي زندگي، فراموش ميكنم كه چه روزها و شبهايي اشك ميريختم و زاري ميكردم به درگاه خداوند، كه فرزندي را كه در شكم دارم سالم به مقصد برساند.   فراموش ميكنم كه فرشته اي در كنار دارم كه اگر نبود، همه چيز برايم بي مفهوم بود.   فراموش ميكنم بيشتر ببينمش،  بيشتر برايش وقت بگذارم، كمتر سرش فرياد بكشم  و كمتر او را مواخذه كنم.   خدايا! بار ديگر از درگاهت تقاضا ميكنم براي بزرگ كردنش و انسان تربيت كردنش، به من صبر بدهی. بارالها! ازتو ...
3 شهريور 1394

فردا آزمایش خون داری عزیزکم

هستی من ....  الان که دارم برات مینویسم  تو خوابیدی نفسم  فردا باید خون بگیرن ازت برای چکاب  من خواب ندارم مامانی نگرانم که فردا دردت میگیره  ای کاش میشد دردت بیاد برای من ♡♡ مامانی تایادم نرفته بگم این روزا تقریبا هفته ای دو سه بار میریم پارک و تو خیلی حرفه ای ترامپولین بازی میکنی الهی مامان فدات بشه عمرم  خیلی دوست داریم من و بابا فرشید....عشق مایی
28 مرداد 1394

هستی مامان ببخشید کم مطلب میزارم

عزیز دل مامان این روزا خیییلی کم میام  ... خیلی کم مطلب میزارم ببخشید عزیزم خیلی دوستت دارم مامانی عزیزم الان که دارم این مطالبو میزارم شما خوابیدی مثل گل محمدی.... یه چیزی راستی... هستی جونم وقتی بابا میخوان برن سر کار شما بدو بدو میری دم در به بابا میگی : بابا زووود بیا... بابا هم کلی ذوق میکنه مامانی من و بابا عااااااشقتیم
15 ارديبهشت 1394

هستی جونم نقاشی میکشه خودش تنهایی

عزیز  مامان امروز رو سرامیکای کف خونه با مداد شمعی من و بابا رو کشیدی خیلی قشنگ ..واضح صورت چشم و دهان عزیز دلم اصلا باورم نمیشد که یه بچه بتونه تو این سن اینطور واضح نقاشی بکشه گفتی عینک بابارو نمیتونم بکشم الهی مادر فدای عمرت بشه مادر   عکس گرفتم از نقاشیات مامان   بی اندازه دوستت دارم  بی نهایت
18 آذر 1393

هستی دیگه بلده شعر بخونه

یه روزی آقا ...خلگوسه... رسید به یه بچه.....موسه.... موشه دوید تو ....سوواخ.... خرگوشه گفت....آخ.... وایسا وایسا....کالت دالم.... من خرگوشه....بی آسالم.... موشه دید دهنش....باسه.... گوشاشم که ....دلاسه.... پیش خودش گفت شاید بخواد ....بخولتم.... یا با خودش ....ببلتم.... پس میرم پیش مامان ...انجا میمانم  
28 آبان 1393